راز رنگینکمان: آموزشی



روزی مردی جوان در جایی کار میکرد که کسان قلدری انجا بودند وبه او زور میگفتند یکی از انان رحمان دیگری سلمان و دیگری رحیم اینها سه برادر بودند و مرد جوان نامش حسن بود حسن تصمیم گرفت که ابروی این سه برادر را ببرد تا دیگر به او زور نگویند . چند روز بعد حسن کیف پولی را جلو چشمانش گذاشت . تا سه برادر آمدند برای  زور گفتن به حسن حسن بلند گفت ای   سه تا اومدند کیفمو بردندددد ای ددد. و همین طور ادامه داد سه برادر خیلی از دست حسن عصبانی بودند اما پا به فرار گذاشتند تا معمور پلیس انها را نبیند. سه برادر انسان های با ایمانی هستند اما خود خواه هستند و خود را بالا تر از همه میدانند. رحمان بیلی در دستش بود.سلمان آب در دستش بود و رحیم چوب در دستش بود و انها به خانه حسن رفتند.حسن تا در را باز کرد سه برادر را دید و به خود لرزید. با خودش گفت:نکند رحمان میخواهد با بیل دستانم را چاک چاک کند نکند سلمان میخواهد اب روی من بپاشد تا ضخم هایم بسوزد و نکند که رحیم میخواهد با چوب من را کتک بزند. اما اینطور نبود سه برادر به حسن گفتند ما تو را اذیت کردیم و الان میخواهیم جبران کنیم حسن باغی داشت که نیمه کاره بود و نمیتوانست کارش را تمام کند رحمان خاک را بیل زد و رحیم چوب های نهال را در خاک کاشت و سلمان روی نهال ها آب ریخت زمین حسن آماده شده بود و حسن خوشحال بود به سه برادر گفت: خیلی از شما ممنونم که کار باقیمانده من را انجام دادید . وقتی میوه ها رشد کرد حسن میوه ها را فروخت و پولش را بین خود و سه برادر تقسیم کرد و دیگر سه برادر با حسن خوب بودند و داستان با خوبی خوشی به پایان رسید.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجه انجام پروژه‌های دانشجویی برای مهندسی مکانیک فیزیک لقمه ای RISMEDIA ruzvshab isaarmoshaver digikalae لوازم آرایش powerdars صبغة الله